بهار:
حسنا- بهار؟ بسه دیگه! دست از سر اون توپ بردار، انقد شوتش کردی بدبخت داره میترکه!
- این توپ دوسته منه، خودم میدونم کی بسه، دیگه شوتش نکنم!
حسنا- باشه، مربی گفت: سریع بریم.
توپو گرفتمو رفتم تو زمین. من بهارم ۲۲ سالمه. موهای بلند قهوهای دارم با چشای قهوهای. قدمم بلنده، عاشقه فوتبالم! فک کنم تا الان متوجه شده باشین که من عاشقه فوتبالم. رفتیم تو زمین:
مربی- قبل از اینکه چیزی از رقیب بگم، خوب گوش کنین، امروز مربی و بازیکنای پرسپولیس و استقلال قراره بیان و بازیای شمارو ببینن و برنده از داخلش بهترین بازیکن انتخاب میشه و میتونه یه بار بره و بازیه تیم مورد علاقشو تماشا کنه! پس تلاش کنین که بتونین برین.
همه ذوق مرگ شدن، به جز من! البته شدم ولی به روی خودم نیاوردم! بعد از یک ساعت تیم حریف اومد و بازیکنا و مربیهای تیما اومدن همه بچهها جیغ کشیدن، من اصلا! ولی یواش با چشم دنبالش گشتم، تا دیدمش کنار امید عالیشاه نشسته بود. سریع چشممو برداشتم. بازیکن مورد علاقم سیامک نعمتیه. ولی به روی خودم نیاوردم، رفتیم تو رختکن تا لباس بپوشیم. همه بچهها داشتن راجب بازیکنا حرف میزدن.
زهرا- وای حسینو دیدی؟
مونا- حسینو ول کن، شجاع فقط!
سمیرا اومد پیشم.
سمیرا- تو چی؟ چرا به روی مبارکت نمیاری؟
منو اون کلا با هم مشکل داریم.
- مثله شما نیستم بیفتم غش کنم براشون؛بنابراین تو دلم خوشالیمو میکنم.
یه ایش گفتو رفت! رفتیم تو زمین، بعد از خوندن سرود ملی و انتخاب کردن زمین شروع کردیم بازی کردن.
دقیقه ۸۹ و ما چهار دو جلوییم، همرو هم من زدم، باید پنج تایی بشیم یهو یکی روم خطا کرد، افتادم پام درد گرفت؛ ولی بلند شدم، خیلی درد داشتم؛ ولی با هزار جور بدبختی توپو شوت کردم که گل شد و داور سوتو زد، دوباره ردیف شدیم، مربیا اومدن کنار تیم ما.
فرهاد مجیدی- بازیتون خیلی خوب بود.
یحیی گل محمدی- بازیتون عالی بود با بازیکنای تیم مشورت کردیم و اون کسی که میتونه بره ورزشگاه شمایی.
منظورش به من بود.
- ممنون
مجیدی- میتونی با بازیکن مورد علاقتم عکس بگیری.
- اگه خودشون بخوان من میخوام با آقای نعمتی عکس بگیرم.
اومد پیشم.