"قسمت اول"
گفتار نویسنده:
خوشحالم که بازم همراه شما عزیزان دل، توی انجمن دست به نوشتن زدهام.توی این رمان، به هیچ عنوان از اتفاقی که در واقعیت افتاده باشد ننوشتم و فقط بعضی از رفتارها،حرف ها و شخصیتها (در حد خیلی کمی) در پستهای اولیه از کسانی که در دورم هستند الهام گرفته شده اند. این رمان پستگذاری منظمی ندارد و صرفا هرگاه که حس نوشتن بود و دلم خواست چیزکی بنویسم به سراغش میآیم؛ اما مطمئنم که برای شما عزیزان، زیبا و دوستداشتنی خواهد بود.
از همهی شما عزیزان میخوام نقدهاو نظراتتون رو بهم بگید.
امیدوارم از مطالعهی این اثر لذت ببرید.
مقدمه:
ای قلم، بنویس زیباییهای زندگیام
ای قلم بنویس حقیقت را
ای قلم، سرگذشت کسانی را
بنویس که افتخار آفرین سرزمینم اند.
ای قلم، بنویس و تغییری عظیم ایجاد کن.
ای قلم بنویس...
شروع
از خیلیها میشنیدم که زندگی، یک مدت کوتاه است که در اختیار انسان گذاشته شده و ما انسانها وظیفه داریم از آن نهایت استفاده را ببریم. این روزها، حالم بسیار بد شده است. کوهها را بزرگتر، دردها را بیشتر و انسانها را ناچیز تر میبینم. دلیلش را نمیدانم. شاید دلیلش آن اتفاقاتی باشد که در گذشته برایم افتاده است. من یک انسان به ظاهر دانا و در اصل جاهلم که نیرویی برای ادامهی کارش ندارد و در این چند صباح باقیمانده میخواهد زندگیاش را تعریف کند.
فصل اول:
چشمان بستهام را به سختی باز نمودم و به ستارههایی که در آسمان چون نقطههایی ریز ایستاده و به ما انسانها چشمک میزدند نگریستم. ساعتها خوابیدن بر روی پشتبام را تحمل کرده بودم تا با صدای زنگ بلند شده و این صحنه را ببینم. ستارهها همیشه برایم زیبا،دوست داشتنی و خواستنی بودند. دلیلش را در آن زمان نمیدانستم؛ اما هرچه که بود من آنها را دوست داشتم و هر روز برای دیدن آن ستارههای زیبا به پشت بام خانهمان میرفتم و به آنها نگاه میکردم.
آن روزهم همینطور بود. برای دیدن ستارگان به پشت بام رفته بودم و در حین مشاهدهی ستارگان به جملاتی که حفظ کرده بودم هم فکر میکردم:
" انسانیت، یعنی اینکه در حق خودت و دیگران مهربان باشی و به جای آنکه دردهایشان را دوچندان کنی، مرهمی باشی برای دیگران.
انسانیت یعنی اینکه با دیگر جاندارانی که مخلوق پروردگارند، خوب رفتار کنی و به آنها آسیب نزنی.
انسانیت یعنی اینکه در ذهنت، به جای فکر کردن به افکاری پوچ و بیهوده، همیشه به فکر این باشی که آشنایانت حالشان چطور است.
انسانیت یعنیاینکه تو، بتوانی با حرفهایت، بااعمالت، با کردارت در دیگران تغییرهایی به نفع خودشان و بقیه ایجاد کنی."
آن جملهها را، یک ماه قبل، درست در روز آخر مدرسه دبیر اجتماعی بر روی تابلوی وایت برد کلاس نوشته و من هم آن را در دفتر یادداشت کردم و سپس بعد از سه چهار هفته آنها را حفظ کردم و مدام با خودم تکرار کردم تا شب رسید من دوباره به خواب فرو رفتم و بعد در میانه های شب بیدار شده و در حین خیره شدن به ستارگان، آن جملات را زمزمه میکردم.
ـ باز چه اتفاقی افتاده که شب اومدی به آسمون نگاه میکنی.
با شنیدن صدای برادرم، از نگاه کردن به آسمان زیبایی که خداوند آن را با ابرها و ستارگان، تزیین کرده بود، برداشتم و به سمت او که بر روی یکی از صندلیهای چوبیای که کنار در ورودی پشت بام قرار داشتند نشسته و به من مینگریست چرخیدم:
ـ هیچ اتفاقی نیفتاده. فقط به ستاره ها نگاه میکنم.
لبخندی بر روی لبهای باریکش نشاند و با مهربانی گفت:
ـ انقدر تو رو روی پشت بوم و در حال دیدن آسمون دیدم که دلم خواست امشب توی دیدنش همراهیت کنم.