لبخند زدم ... چشام کم کم بسته شد ... بهشت و می دیدم ...
خودش که نبود ... یه جای سرسبز بود ... بدون هیچ غصه ای
می دوئیدم و می خندیدم ... صدای خنده های مردونه ای ازپشت
سرم بلند شد ... برگشتم که هیرا و آدام و دیدم پشت سرم می دوئن
لبخندم عمق گرفت وبیشتر دوییدم ... پهن شدم رو زمین و دراز کشیدم
خندیدم ... اون دوتام کنارم دراز کشیدن ... به آسمون نگاه کردم
من _ مرسی که هستید
دستام دستاشون و گرفت ... روم و کردم طرف هیرا ... بالبخند
نگاهم می کرد ... حالا می فهمیدم که من این مرد و باتمام وجود
دوست دارم ... به آدام نگاه کردم ... دوستانه هاش و خرجم کرده بود
بهترین دوست دنیا بود ... البته رها و شایان و امیر جدا ... این بهترین دوست
دشمنم بود ... لبخند زدم و به آسمون خیره شدم و چشمم و بستم ... ولی چشام باز شد
بادیدن بچه ها بالا سرم لبخند زدم و سرفه کردم
من _ چه خوابای قشنگی می بینم ... کاش واقعیت داشت
هیرا _ داشتیم برات بهترین لحظه ها رو می ساختیم ...
من _ یعنی ( سرفه ) به خوابم نفوذ کردید کلکا ؟
بعد خندیدم ... امیر گریون نشسته بود بالا سرم ... دستم و کشیدم
رو صورتش ... چشام تار شد ... سعی کردم آروم باشم ... درد بدی
توقلبم پیچــــــید ... اخمام درهم شد ... ولی زود جمعش کردم
من _ چی شده داداشی قشنگم ؟ چرا توچشمات نشسته شبنم ؟
دستم و گرفت وبوسید ... با چشای اشکیش خیره شد بهم و گفت :
امیر _ بهم اعتمادی داری میشا ؟
لبخند زدم و گفتم :
من _ خیلی ... بیشتر از اون چیزی که فکرش و بکنی
امیر _ پس تحمل کن ... به من اعتماد کن ... دارم پادزهر و آماده می کنم
لبخند زدم ... چیزی نگفتم ... اول به خدا بعد به امیر توکل کردم !
همه رفتن بیرون به جز هیرا ... بازم مشغول نوازش موهام شد
من _ خوب شد دارم می میرم و چهره مهربون تو رو دیدم
لبخند زد
هیرا _ همیشه باخودم درگیر بودم ... آهمانت چرا باید خاطرخواه من
بشه ؟ عشق چجوریه ؟ چرا آدام بهترین و شفیق ترین رفیقم باید باهام
لج بشه ؟ درصورتی که تو این همه سال و این همه قرن بازم من نتونستم باهاش
بد باشم و تظاهر به بدبودن کردم ... اما حالا می فهمم ... عشق و می فهمم
دارم احساس و می فهمم
لبخند تلخ زدم ... شاید اگه حالم خوب بود این بهترین لحظه عمرم بود
بااینکه خیلی خوشحال بودم ولی دیگه فایده نداشت
من _ فکر نمی کنی یکمی دیر شده ؟
عمیق نگاهم کرد و گفت :
هیرا _ نه ... البته می خواستم زودتر بهت بگم ولی غرورم نمی ذاشت
از احساسم مطمئن نبودم ... می ترسیدم ... می ترسیدم از عشق ...
میشا ... از اون روز که تو اومدی ... بااون کارهای شگفت انگیزت واقعا
بهترین لحظه ها رو برام ساختی ... بعد این همه قرن عشق و با تو شناختم
دختری از وطن خودم ... دختری از خاک خودم ... من بهت افتخار می کنم
می خوام خوب شی ... می خوام مثل سابق شی ... تا عاشقانه هام و خرجت
کنم
خندیدم ...
من _ هیرا ... بهترین مردی بودی که دیدم ... مغرور و با جذبه ... زیبایی
بیش از اندازه ... ولی ... ولی نمی خوام با آدام بحث داشته باشی
هیرا _ اینا مهم نیست ... اگه توهم دلت بامن باشه ... آدام تموم می کنه
من دلم با آهمانت نبود و آهمانت دلش بامن بود ... آدام از این ناراحت بود
ولی می شناسمش ... من هنوزم رفیقشم ... هرچند بد بودیم ولی بازم
بهم اهمیت میده ... می دونم که می دونی آدام ... آدام بهت علاقه داره .
چیزی نگفتم ... شوک وارد شده بود بهم ... از یه طرف هیرا و از یه طرف
آدام ... بلند شدم و ســــــــــــــرفه کردم ... خون ریخت رولباسم ...
دستم و گذاشتم رو شونه هیرا و گفتم :
من _ من کارم تمومه
رونالد _ اینطور نیست ...
برگشتم سمتش که بالبخند اومد کنارم ... دریه بطری رو باز کرد و گفت :
رونالد _ خوب ببینم اینجا چی داریم ؟ اووووم ... یه دختر خوناشام مریض که
یه گرگینه گازش گرفته و یه خوناشام اصیل که دردای دلش و گفته و یه
خوناشام اصیل دیگه که بااستفاده از خونش و ساحره کوچک تونست پادزهر
و بسازه
آدام وارد شد ... یکمی ناراحت می زد ... ولی لبخند زد وچشاش و روهم
گذاشت
رونالد _ هی دختر بهتره بخوری چون وقت نداریم
بطری رو از دستش گرفتم ... شک داشتم ... ولی بازم مهم نبود ... مهم این
بود که از زبون هیرا اون چیزی رو که می خواستم شنیدم ...
بطری رو بردم سمت لبم و شروع کردم به خوردن ... بطری رو فشار دادم
و خون و تا تهش خوردم ...
از لبم جداش کردم و دراز کشیدم ... نفس نفس می زدم و چشام بسته شد !
*******
خودش که نبود ... یه جای سرسبز بود ... بدون هیچ غصه ای
می دوئیدم و می خندیدم ... صدای خنده های مردونه ای ازپشت
سرم بلند شد ... برگشتم که هیرا و آدام و دیدم پشت سرم می دوئن
لبخندم عمق گرفت وبیشتر دوییدم ... پهن شدم رو زمین و دراز کشیدم
خندیدم ... اون دوتام کنارم دراز کشیدن ... به آسمون نگاه کردم
من _ مرسی که هستید
دستام دستاشون و گرفت ... روم و کردم طرف هیرا ... بالبخند
نگاهم می کرد ... حالا می فهمیدم که من این مرد و باتمام وجود
دوست دارم ... به آدام نگاه کردم ... دوستانه هاش و خرجم کرده بود
بهترین دوست دنیا بود ... البته رها و شایان و امیر جدا ... این بهترین دوست
دشمنم بود ... لبخند زدم و به آسمون خیره شدم و چشمم و بستم ... ولی چشام باز شد
بادیدن بچه ها بالا سرم لبخند زدم و سرفه کردم
من _ چه خوابای قشنگی می بینم ... کاش واقعیت داشت
هیرا _ داشتیم برات بهترین لحظه ها رو می ساختیم ...
من _ یعنی ( سرفه ) به خوابم نفوذ کردید کلکا ؟
بعد خندیدم ... امیر گریون نشسته بود بالا سرم ... دستم و کشیدم
رو صورتش ... چشام تار شد ... سعی کردم آروم باشم ... درد بدی
توقلبم پیچــــــید ... اخمام درهم شد ... ولی زود جمعش کردم
من _ چی شده داداشی قشنگم ؟ چرا توچشمات نشسته شبنم ؟
دستم و گرفت وبوسید ... با چشای اشکیش خیره شد بهم و گفت :
امیر _ بهم اعتمادی داری میشا ؟
لبخند زدم و گفتم :
من _ خیلی ... بیشتر از اون چیزی که فکرش و بکنی
امیر _ پس تحمل کن ... به من اعتماد کن ... دارم پادزهر و آماده می کنم
لبخند زدم ... چیزی نگفتم ... اول به خدا بعد به امیر توکل کردم !
همه رفتن بیرون به جز هیرا ... بازم مشغول نوازش موهام شد
من _ خوب شد دارم می میرم و چهره مهربون تو رو دیدم
لبخند زد
هیرا _ همیشه باخودم درگیر بودم ... آهمانت چرا باید خاطرخواه من
بشه ؟ عشق چجوریه ؟ چرا آدام بهترین و شفیق ترین رفیقم باید باهام
لج بشه ؟ درصورتی که تو این همه سال و این همه قرن بازم من نتونستم باهاش
بد باشم و تظاهر به بدبودن کردم ... اما حالا می فهمم ... عشق و می فهمم
دارم احساس و می فهمم
لبخند تلخ زدم ... شاید اگه حالم خوب بود این بهترین لحظه عمرم بود
بااینکه خیلی خوشحال بودم ولی دیگه فایده نداشت
من _ فکر نمی کنی یکمی دیر شده ؟
عمیق نگاهم کرد و گفت :
هیرا _ نه ... البته می خواستم زودتر بهت بگم ولی غرورم نمی ذاشت
از احساسم مطمئن نبودم ... می ترسیدم ... می ترسیدم از عشق ...
میشا ... از اون روز که تو اومدی ... بااون کارهای شگفت انگیزت واقعا
بهترین لحظه ها رو برام ساختی ... بعد این همه قرن عشق و با تو شناختم
دختری از وطن خودم ... دختری از خاک خودم ... من بهت افتخار می کنم
می خوام خوب شی ... می خوام مثل سابق شی ... تا عاشقانه هام و خرجت
کنم
خندیدم ...
من _ هیرا ... بهترین مردی بودی که دیدم ... مغرور و با جذبه ... زیبایی
بیش از اندازه ... ولی ... ولی نمی خوام با آدام بحث داشته باشی
هیرا _ اینا مهم نیست ... اگه توهم دلت بامن باشه ... آدام تموم می کنه
من دلم با آهمانت نبود و آهمانت دلش بامن بود ... آدام از این ناراحت بود
ولی می شناسمش ... من هنوزم رفیقشم ... هرچند بد بودیم ولی بازم
بهم اهمیت میده ... می دونم که می دونی آدام ... آدام بهت علاقه داره .
چیزی نگفتم ... شوک وارد شده بود بهم ... از یه طرف هیرا و از یه طرف
آدام ... بلند شدم و ســــــــــــــرفه کردم ... خون ریخت رولباسم ...
دستم و گذاشتم رو شونه هیرا و گفتم :
من _ من کارم تمومه
رونالد _ اینطور نیست ...
برگشتم سمتش که بالبخند اومد کنارم ... دریه بطری رو باز کرد و گفت :
رونالد _ خوب ببینم اینجا چی داریم ؟ اووووم ... یه دختر خوناشام مریض که
یه گرگینه گازش گرفته و یه خوناشام اصیل که دردای دلش و گفته و یه
خوناشام اصیل دیگه که بااستفاده از خونش و ساحره کوچک تونست پادزهر
و بسازه
آدام وارد شد ... یکمی ناراحت می زد ... ولی لبخند زد وچشاش و روهم
گذاشت
رونالد _ هی دختر بهتره بخوری چون وقت نداریم
بطری رو از دستش گرفتم ... شک داشتم ... ولی بازم مهم نبود ... مهم این
بود که از زبون هیرا اون چیزی رو که می خواستم شنیدم ...
بطری رو بردم سمت لبم و شروع کردم به خوردن ... بطری رو فشار دادم
و خون و تا تهش خوردم ...
از لبم جداش کردم و دراز کشیدم ... نفس نفس می زدم و چشام بسته شد !
*******